سلام به فاطمه با معرفت و مابقی دوستان نقطه چین
خیلی وقته نبودم
خودم دلم برای اینجا تنگ شده بود
متاسفانه این چند وقت ذهن آرومی نداشتم و نشد چیزی بنویسم اصلا.
حاجی هم نامه نوشت ولی نشد حتی جواب نامه حاجی را بدم
احتماا که نه حتما بابت اینکه جواب نامه اش رو ندادم ناراحته...
این چند روز مهمون داشتم مامان و بابای حاجی البته بنده های خدا سه روز بیشتر نموندن ها ولی من از بس کم حوصله شدم دیگه نشد بیام اینجا...
این کلاسهای تربیت مبلغ هم شده برای من غوز بالا غوز ...
یکشنبه ها تجوید داریم البته اول قرار بود تجوید باشه بعد یهو شد روش تدریس .!
سه شنبه ها احکام داریم...خیلی سخته نمی فهمم
حاجی برام کلاس فوق العاده گذاشت بد نبود دیروز رفتم درس پس دادم
نمیدونم چرا استاد حال و اوضاعش دست خودش نیست یه عالمه مطلب مینویسه پای تابلو بعد همشو پاک میکنه و معذرت خواهی که اشتباه شده ....آخه بزرگوار تو نمیگی ما سر کلاست داریم خل و چل میشیم !!!!
هیچی دیگه پنج شنبه ها هم ادیان داریم این یکی بد نیست استاده همش خاطرات سفرش به هند رو تعریف میکنه منم که رویایی کلا اونجا نیستم پنج شنبه ها هندوستان به سر میبرم ...والا...
حاجی هم که اینقد سر خودش رو شلوغ کرده که وقتی میاد خونه فقط فکر استراحته حتی تلوزیون تعطیل شده نیمذاره من کیمیا را ببینم...تکرارش رو هم که یادم میره کل سریال از دستم رفت...حالا ما یه بار از یه سریال خوشمون اومد...
چی بگم دیگه...
اها ...
دیروز نه دیروز ِ دیروز یعنی پری روز یه اقدام انقلابی کردم ....
مامان اینا چند روز بود زنگ نزده بودن دلم گرفته بود و تنها :(
زنگ زدم به آجیم گفتم به همه بگو خیلی بدن و گوشی رو قطع کردم ...از یک دقیقه بعدش دیگه تلفن خونه از صدا نیفتاد ولی من جواب ندادم ...
خلاصه اینقد خوب ادبشون کردم که خبر داداش و زن داداشم هم رسید و اونها هم امروز زنگ زدن ...خخخ
گفتنیا را گفتم...
کربلا هم که قسمت نشد:(هر کی رفت التماس دعا...