حاجی امروز رفت کربلاااااااا
+ خوشحالم که قسمتش شد و رفت چون خیلی دلش میخواست بره
+ ناراحتم که قسمتم نشد
- ۱۱ نظر
- ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
سلام به فاطمه با معرفت و مابقی دوستان نقطه چین
خیلی وقته نبودم
خودم دلم برای اینجا تنگ شده بود
متاسفانه این چند وقت ذهن آرومی نداشتم و نشد چیزی بنویسم اصلا.
حاجی هم نامه نوشت ولی نشد حتی جواب نامه حاجی را بدم
احتماا که نه حتما بابت اینکه جواب نامه اش رو ندادم ناراحته...
این چند روز مهمون داشتم مامان و بابای حاجی البته بنده های خدا سه روز بیشتر نموندن ها ولی من از بس کم حوصله شدم دیگه نشد بیام اینجا...
این کلاسهای تربیت مبلغ هم شده برای من غوز بالا غوز ...
یکشنبه ها تجوید داریم البته اول قرار بود تجوید باشه بعد یهو شد روش تدریس .!
سه شنبه ها احکام داریم...خیلی سخته نمی فهمم
حاجی برام کلاس فوق العاده گذاشت بد نبود دیروز رفتم درس پس دادم
نمیدونم چرا استاد حال و اوضاعش دست خودش نیست یه عالمه مطلب مینویسه پای تابلو بعد همشو پاک میکنه و معذرت خواهی که اشتباه شده ....آخه بزرگوار تو نمیگی ما سر کلاست داریم خل و چل میشیم !!!!
هیچی دیگه پنج شنبه ها هم ادیان داریم این یکی بد نیست استاده همش خاطرات سفرش به هند رو تعریف میکنه منم که رویایی کلا اونجا نیستم پنج شنبه ها هندوستان به سر میبرم ...والا...
حاجی هم که اینقد سر خودش رو شلوغ کرده که وقتی میاد خونه فقط فکر استراحته حتی تلوزیون تعطیل شده نیمذاره من کیمیا را ببینم...تکرارش رو هم که یادم میره کل سریال از دستم رفت...حالا ما یه بار از یه سریال خوشمون اومد...
چی بگم دیگه...
اها ...
دیروز نه دیروز ِ دیروز یعنی پری روز یه اقدام انقلابی کردم ....
مامان اینا چند روز بود زنگ نزده بودن دلم گرفته بود و تنها :(
زنگ زدم به آجیم گفتم به همه بگو خیلی بدن و گوشی رو قطع کردم ...از یک دقیقه بعدش دیگه تلفن خونه از صدا نیفتاد ولی من جواب ندادم ...
خلاصه اینقد خوب ادبشون کردم که خبر داداش و زن داداشم هم رسید و اونها هم امروز زنگ زدن ...خخخ
گفتنیا را گفتم...
کربلا هم که قسمت نشد:(هر کی رفت التماس دعا...
چقدر غم انگیزی پاییز...
چه بی رحمانه اُبهت تنومندترین درخت شهر را زیر سوال میبری برگ هایش را زرد میکنی و به دست باد میسپاری...
او نیز مانند تو بی رحم است...
چه لطیف و آرام جوانه های شهرم را در هیاهوی توپ و بارش بی پایان تیر خشم آلود کینه از آغوش مهربان مادر های چشم به راه میگیرد...
آری پاییز جان او هم بی رحم است..
همان گونه که تو هستی...
همان گونه که تو آرام و بی صدا امیدم را به دست باد میدهی او نیز امید چشمهای منتظر مادران را ناامید میکند...
پاییز نامهربان همیشگی ام،بیا و این بار مهربان باش
بیا و امسال دست بردار از این همه اندوه ...
بیاو با من مهربانی کن ...چگونه اش را می گویم...
خبرهای خوشی ناامید و خسته در راه مانده اند....باد ،باد را به سراغشان بفرست...
+ غم انگیز تر از پپاییز خبر شهادت جوون هایی که برای دفاع از حرم میرن سوریه...
+ هنوز وقتی حاجی پیامک تشییع مدافعیت حرم براش میاد و بلند میخونهآرزو میکنم کر بشم و نشنوم...
+ دوباره چشم های منتظر مادری به در سفید شد...دوباره همسری در غربت نمی داند چشم به راه به دنیا آمدن فرزندش باشد یا چشم بدوزد به در که مگر شویش بیاید...(چند وقت پیش که با حاجی رفته بودیم تشییع شهدا ،خانم یکی از شهدا که افغان بودند با بچه تو شکمش تنها و غریب اومده بود تشییع پیکر شوهرش ...بهت زده فقط نگاهش میکردم)
+ خدایا غم پاییز هم نعمتی است...شکر
سلام
اینقدر این مجروحیت واسم سخت تموم شده که مجبور شدم کُل ِ ، اِکو سیستم وبم رو زیر سوال ببرم و پستی متفاوت بنویسم ...
بعد از نماز ظهر راهی حرم شدم ...
بعد از گذروندن حیاط و اون همه شلوغی بالاخره خواهر را توی شبستان بالا پیدا کردم که از صبح رفته بود برای کلاس و بعدهم نماز و دیگه مونده بود برای دعا ...
نشستیم چاق سلامتی کردیم و اعمال را شروع کردیم .آقای حسینی قمی هم سخنران جلسه بودند همین اول کاری یهو یه خانمه از پشت سرم اومد بلند بشه که زانوش محکم خورد توی کمرم ...آخی از عمق جان گفتیم ولی ایشون انگار متوجه نشدند...
دعا شروع شد و توی حال و هوای دعا بودم که انگار خانمه باز میخواست بلند بشه دستش رو گذاشت روی شونه ام و دوباره زانوش رفت توی کمرم...آخ...ایندفعه گفت ببخشید ...گفتم باشه...
دعا تموم شد و مداحی شروع شد منم توی عمق روضه ،یهو دیدم یه چیزی محکم کوبیده شد تو سرم ...سرمو آوردم بالا دیدم بله...یه خانمی داشتن رد میشدن نایلونی که توش مفاتیح رو گذاشته بودن خورده تو سر من ...خانم کناریمون دلش سوخت گفت وای خانم لااقل یه ببخشید بگو اونم اصلا نشنید و رفت ....
خلاصه از ناحیه سرو کمر مجروح شدم...آجی هم که بنده خدا نمی دونست بخنده،دعا گوش بده،دلش برا من بسوزه یا گریه کنه...
حقیقتش دیگه ترسیدم اتفاق دیگه ایی بیفته واسه نماز مغرب نموندم از آجی خدافظی کردم و اومدم خونه...
حاجی اومد و کلی با آب و تاب دارم براش تعریف می کنم اونم از عمق جان می خنده ...حاجی میخندی
من مجروح شدم ...نخند ...دِهَع...
دیگه مطمئن شدم حوادث تموم شده ...نشستم پای تلوزیون .دیدم کمر درد اجازه نمیده اومدم دراز بکشم یهو شیشه آب افتاد تو سرم ....ای خدااااااااااااااااااااااا
حاجی که از خنده غش کرده بود
نمیدونم چی شده که زنده موندم....
+ زنگ زدم به آجی میگم شیشه آب هم افتاد تو سرم در حالی که خنده امونش نمیده میگه اشکال نداره حاجت روا میشی .....فک و فامیه داریم
+ ما که مجروح شدیم...ولی امیدوارم برای شما روز خوبی بوده باشه و عیدتون مبارک
+++تسلیت ؛ به تمام خانواده هایی که پارچه نوشت خیر مقدمشان سیاه پوش شد....:(
سلام
+ اول از همه به خاطر ابراز محبت همه ی دوستای گلم ممنونم و بابت نگران کردنتون عذرخواهم.این گلها تقدیم به شما.
+ چند روزی که با خودم و وبلاگ قهر شده بودم و با یک کامنت حسابی بهم ریختم ...واقعا چقد ضعیفم...واسه خودم متاسفم
+ دو روز مهمون داشتم خیلی خوش گدشت از تنهایی در اومدم اما الان خیلی خونه سوت و کوره کاش نمی رفتن...
+ دیگه اینکه از هنرمندی های خودم بگم ....طی اقدامی بامزه نون های خوشمزه درست کردم و وقتی به مامانم خبرش رو دادم کلی بهم افتخار کرد
+و در طی اقدامی دیگر ژله رولتی درست کردم که اون ها هم مورد استقبال حاجی قرار گرفت و پیشنهاد داد برای مهمونی درست کنم اما وقت نشد
+ دیگه هیچی