♥حضور تو آرامش من♥

وقتی احساس در کلام نمی گنجد،تـــــــ♥ــو به همین د و ستت دارم های کوتاه من بسنده کن

♥حضور تو آرامش من♥

وقتی احساس در کلام نمی گنجد،تـــــــ♥ــو به همین د و ستت دارم های کوتاه من بسنده کن

♥حضور تو آرامش من♥

تا "من" هستی و تنها به فکر خویش بی قراری و دل پریش. "او" که برایت همسری از جنس خودت آفرید، وجود طوفان زده ات در ساحل "ما" شدن آرمید. لیک این آرامش پایان راه نیست....«ما»نقطه پرواز تو برای رسیدن به «او»است.مقصد،تنها یک خانه است ،خانه ی دوست .

۵ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

سلام

فعلاکه همه رفتن و تنهام پس فقط به خودم سلام

خوبی خودم جان؟با تنهایی چه میکنی؟

هیچی دیوونه شدم با خودم جان حرف میزنم؟...والا....روانی شدم...!

اووووووووووووووه از اسفند تا حالا با اینجا قهرم ...

هشت ماه ......اووووووووه.خیلیه هااا....

خب دیگه ...

توی این هشت ماه چقد اتفاقای تلخ و شیرین افتاد....

با چه ترس و لرزی زایمان کردم و خدا بهم یه پسر داد....اقا علیرضا...

روزها لحظه ها ساعت ها و خلاصه گه زمان چقد تند تند میگذره.....

نمیدونم دیگه چی بگم انگار نوشتن یادم رفته ....

اها راستی حاجی دیشب رفت کربلا با علیرضا تو خونه تنهاییم ...




  • ܓ✿ بانوی بهار
دارم از دلتنگی دق مرگ مییشم
حاجی امروز رفت کربلاااااااا


+ خوشحالم که قسمتش شد و رفت چون خیلی دلش میخواست بره
+ ناراحتم که قسمتم نشد
  • ܓ✿ بانوی بهار

چقدر غم انگیزی پاییز...

چه بی رحمانه اُبهت تنومندترین درخت شهر را زیر سوال میبری برگ هایش را زرد میکنی و به دست باد میسپاری...

او نیز مانند تو بی رحم است...

چه لطیف و آرام جوانه های شهرم را در هیاهوی توپ و بارش بی پایان تیر خشم آلود کینه از آغوش مهربان مادر های چشم به راه میگیرد...

آری پاییز جان او هم بی رحم است..

همان گونه که تو هستی...

همان گونه که تو آرام و بی صدا امیدم را به دست باد میدهی او نیز امید چشمهای منتظر مادران را ناامید میکند...

پاییز نامهربان همیشگی ام،بیا و این بار مهربان باش

بیا و امسال دست بردار از این همه اندوه ...

بیاو با من مهربانی کن ...چگونه اش را می گویم...

خبرهای خوشی ناامید و خسته در راه مانده اند....باد ،باد را به سراغشان بفرست...




+ غم انگیز تر از پپاییز خبر شهادت جوون هایی که برای دفاع از حرم میرن سوریه...

+ هنوز وقتی حاجی پیامک تشییع مدافعیت حرم براش میاد و بلند میخونهآرزو میکنم کر بشم و نشنوم...

+ دوباره چشم های منتظر مادری به در سفید شد...دوباره همسری در غربت نمی داند چشم به راه به دنیا آمدن فرزندش باشد یا چشم بدوزد به در که مگر شویش بیاید...(چند وقت پیش که با حاجی رفته بودیم تشییع شهدا ،خانم یکی از شهدا که افغان بودند با بچه تو شکمش تنها و غریب اومده بود تشییع پیکر شوهرش ...بهت زده فقط نگاهش میکردم)

+ خدایا غم پاییز هم نعمتی است...شکر

  • ܓ✿ بانوی بهار

سلام

اینقدر این مجروحیت واسم سخت تموم شده که مجبور شدم کُل ِ ، اِکو سیستم وبم رو زیر سوال ببرم و پستی متفاوت بنویسم ...

بعد از نماز ظهر راهی حرم شدم ...

بعد از گذروندن حیاط و اون همه شلوغی بالاخره خواهر را توی شبستان بالا پیدا کردم که از صبح رفته بود برای کلاس و بعدهم نماز و دیگه مونده بود برای دعا ...

نشستیم چاق سلامتی کردیم و اعمال را شروع کردیم .آقای حسینی قمی هم سخنران جلسه بودند همین اول کاری یهو یه خانمه از پشت سرم اومد بلند بشه که زانوش محکم خورد توی کمرم ...آخی از عمق جان گفتیم ولی ایشون انگار متوجه نشدند...

دعا شروع شد و توی حال و هوای دعا بودم که انگار خانمه باز میخواست بلند بشه دستش رو گذاشت روی شونه ام و دوباره زانوش رفت توی کمرم...آخ...ایندفعه گفت ببخشید ...گفتم باشه...

دعا تموم شد و مداحی شروع شد منم توی عمق روضه ،یهو دیدم یه چیزی محکم کوبیده شد تو سرم ...سرمو آوردم بالا دیدم بله...یه خانمی داشتن رد میشدن نایلونی که توش مفاتیح رو گذاشته بودن خورده تو سر من ...خانم کناریمون دلش سوخت گفت وای خانم لااقل یه ببخشید بگو اونم اصلا نشنید و رفت ....

خلاصه از ناحیه سرو کمر مجروح شدم...آجی هم که بنده خدا نمی دونست بخنده،دعا گوش بده،دلش برا من بسوزه یا گریه کنه...

حقیقتش دیگه ترسیدم اتفاق دیگه ایی بیفته واسه نماز مغرب نموندم از آجی خدافظی کردم و اومدم خونه...

حاجی اومد و کلی با آب و تاب دارم براش تعریف می کنم اونم از عمق جان می خنده ...حاجی میخندی!? のデコメ絵文字

من مجروح شدم ...نخند ...دِهَع...

دیگه مطمئن شدم حوادث تموم شده ...نشستم پای تلوزیون .دیدم کمر درد اجازه نمیده اومدم دراز بکشم یهو شیشه آب افتاد تو سرم ....ای خدااااااااااااااااااااااا

حاجی که از خنده غش کرده بود

نمیدونم چی شده که زنده موندم....!? のデコメ絵文字



+ زنگ زدم به آجی میگم شیشه آب هم افتاد تو سرم  در حالی که خنده امونش نمیده میگه اشکال نداره حاجت روا میشی .....فک و فامیه داریمشکلَــَک هآی رّمیـــ ـنآ

+ ما که مجروح شدیم...ولی امیدوارم برای شما روز خوبی بوده باشه و عیدتون مبارک

+++تسلیت ؛ به تمام خانواده هایی که پارچه نوشت خیر مقدمشان سیاه پوش شد....:(

  • ܓ✿ بانوی بهار

 یا اِلهى بَعْدَ تَقْصیرى وَاِسْرافى عَلى نَفْسى

 مُعْتَذِراً نادِماً مُنْکَسِراً مُسْتَقیلاً مُسْتَغْفِراً مُنیباً مُقِرّاً مُذْعِناً مُعْتَرِفاً لا

 اَجِدُ مَفَرّاً مِمّا کانَ مِنّى وَلا مَفْزَعاً اَتَوَجَّهُ اِلَیْهِ فى اَمْرى غَیْرَ قَبُولِکَ

عُذْرى وَاِدْخالِکَ اِیّاىَ فى سَعَةِ رَحْمَتِکَ اَللّهُمَّ فَاقْبَلْ عُذْرى

وَارْحَمْ شِدَّةَ ضُرّى وَفُکَّنى مِنْ شَدِّ وَثاقى 

یا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنى

سلام

+ اول از همه به خاطر ابراز محبت همه ی دوستای گلم ممنونم و بابت نگران کردنتون عذرخواهم.این گلها تقدیم به شما.

+ چند روزی که با خودم و وبلاگ قهر شده بودم و با یک کامنت حسابی بهم ریختم ...واقعا چقد ضعیفم...واسه خودم متاسفمشکلک های شباهنگShabahang

+ دو روز مهمون داشتم خیلی خوش گدشت از تنهایی در اومدم اما الان خیلی خونه سوت و کوره کاش نمی رفتن...

+ دیگه اینکه از هنرمندی های خودم بگم ....طی اقدامی بامزه نون های خوشمزه درست کردم و وقتی به مامانم خبرش رو دادم کلی بهم افتخار کرد

+و در طی اقدامی دیگر ژله رولتی درست کردم که اون ها هم مورد استقبال حاجی قرار گرفت و پیشنهاد داد برای مهمونی درست کنم اما وقت نشدشکلک های شباهنگShabahang

+ دیگه هیچی شکلک های شباهنگShabahang

شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن ژله رولتی 

شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن نان تابه ایی



  • ܓ✿ بانوی بهار